آهاي آقا وزن مرا مي بيني؟

فرحناز عباسي

آهاي آقا وزن مرا مي بيني؟


فرحناز عباسي

صندلي ارج را كشيدم وگذاشتم كنار جدول. خيابان از اينجا فقط عبور و مرور ماشين‌هايي‌ست كه مي بايد سبقت بگيرند، رو دست هم بپيچند وبگذرند. همه شتاب دارند قبل از چراغ قرمز رد شده باشند. تا چهار راه فاصله زياد نيست، انگار اگر مسير وسرعت خودت را بروي، تصادفي، راه را فقط بند مي آوري، راه بندان. بوق ماشين پرتم مي كند سمت خودم، روي صندلي ارجي كه نشسته ام. مرد از پشت اتاقك نگاهم مي كند، خم شده است روي دستگاه . ماشن هاي باري عقب و جلو مي كنند تا روي صفحه باسكول قرار بگيرند. مرد سنگيني ماشينها را در دفترش ثبت مي كند وپول را از پشت شيشه حفاظ شده مي گيرد . زير نگاه مرد روي صندلي جابجا مي شوم صندلي لق مي خورد ، نگاهم را بر مي گردانم هيچ ماشين آبي اي در كار نيست . بلند مي شوم ومي روم سمت مرد مي پرسم:
«بار ماشين چيه؟»
«ريشه مك »
« ريشه مك ؟»
به نظرم فقط چوب هاي خشكي هستند كه روي هم تلنبار شده اند.
« براي داروي معده خوبه، صادر هم مي كنن، كار خونه ريشمك همين سر چهار راهه .» «پس اين بوي دود وسوختگي مال همين ريشه هاست .»
اول يكي از اين ريشه ها حتمآ ترق وتروقي كرده بعد هم با شعله كوچكي از ته مانده سيگاري شروع به سوختن . كي فكرش را مي كرد هنوز هم بوي سو ختگي توي شهر پيچيده بعد از چند روز ! باز هم لجاجت مي كند . انگار شهر سوخته ...
«آره خيلي دود كرد ،كارخونه حسابي سوخته »
«مي تونم تلفن بزنم ؟»
درب آهني را هل مي دهم و داخل مي روم، تواتاقك چند صندلي ارج كنار هم رديف شده اند . روي بخاري كتري دود گرفته .«خط مستقيم نيست »
براي اينكه بگذارد از تلفن استفاده كنم مي گويم :«از طرف شركت اومدم زمين پشت باسكول را بايد به شهرداري نشان بدم مي خواهند اجازه ساخت بگيرند .» به طرف تلفن مي روم «شماره 9 خط را آزاد مي كنه.»
شماره شركت را مي‎گيرم «از 8 صبح تا حالا ايستاده ام، از شهرداري نيومده اند، چه اشتباهي ...»
گوشي را گذاشتم و دوباره از پشت پنجره سرك كشيدم. روبروي باسكول سنگبري قرار دارد. سنگ ها تراش مي خورند و بار مي شوند تا كجا نمي دانم.
«سنگ هم بار مي زنن ؟»
«همه چي .»
حتم وزنه سنگ ها سنگيني مجازاتي دارند. مي پرسم «سنگيني مجاز چه وزنيه ؟»
«من فقط وزنشونو ثبت مي كنم حد مجاز مربوط به باسكول پليس راهه بسته به اينكه چه چيزي بار زده باشن .»
«خيلي دير شد از شهرداري كه اومدم گفتند با يك ماشين پيكان آبي مي يان شايد رد شده اند و منو نديدن گفتند تا برسي اومديم »
«باسكول همين جاست . چاي مي خوري ؟»
نعلبكي و استكان و چاي پر رنگي كه مي ريزد من را به ياد چاي جوشيده قهوه خانه هاي سر راه مي اندازد استكان را دست مي گيرم گرماي خوبي دارد .
كنار مرد مي ايستم ماشين با بار هندوانه عقب و جلو مي كند تا روي باسكول قرار بگيرد چند هندوانه قل مي خورند واز بار جدا مي شوند، كنار صفحه باسكول مي افتند . هندوانه ها قاچ خورده اند دانه هاي سياه پخش شده اند و قرمزي هندوانه ها روي خاك مانده است . گمانم مرد با نگاه سطحي هم ديگر مي تواند وزن را تخمين بزند ، نگاه نكند و پول را به داخل كشو هل دهد .
مي گويم «هندوانه ها »
مرد بي توجه به حرف من و هندوانه ها وزن راياد داشت مي كنه
«شب يلدا هر كدو مشون كلي مي ارزن .»
بر مي گردم، دست ها را تو جيب مانتوم فرو مي كنم روي صندلي ارج مي نشينم . باد دستك روسريم را تا روي چشم هام مي كشد روسريم را مرتب مي كنم . ماشين ها دارند سبقت مي گيرند، اين طوري كه نشسته ام بايد ديده شوم از نگاه رانندگان ماشين ها مي‌فهمم، خوب جايي نشسته ام. مرد سرش را نزديك پنجره حفاظ شده مي آورد ومي گويد: «هوا سرده بياين داخل .»
«چند تايي پيكان آبي رد شد، هيچكدوم آرم شهرداري نداشتن، نكنه اومدن رفتن منو نديدن؟» «نه بابا ... »
«اين ماشينه بار سنگشو كجا مي بره؟»
« دارالرحمه .»
گورستان بي سنگ مثل شهر بي سكنه ست. خالي شده و طرد شده و گم شده. جايي كه آدم ها اسمشان را مثل پلاك حك مي كنند روي سنگيني سنگ. جايي كه روي قفسه ي سينه آرام بگيرد، وزنه اي كه مي خواهد جا خوش كند تا چقدر تا كي ...
«دارالرحمه از اينجا خيلي دوره ؟»
«نه با چند كورس ميشه رفت .»
انگشتانم يخ زده پاهام از سرما بي حس شده، روي صندلي جابه جا مي شوم پايه صندلي لق مي خورد دوباره صاف مي نشينم، اينجوري كه نشسته ام انگار چيزي رو بهم زده ام . بلند ميشوم و مي روم سمت باسكول و روي صفحه فلزي قدم مي زنم و بر مي گردم و صندلي را بر مي دارم و مي گذارم روي صفحه، مي نشينم، ماشين ها با سرعت سبقت مي گيرند به ساعتم نگاه مي كنم مرد لحظه اي از پشت پنجره حفاظ شده نگاه مي كند زير نگاهش خودم را جمع مي كنم از چهار چوب كنار رفته است .

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30214< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي